باز صدا می آید ای رفیق
صدای پای یار می آید ای رفیق
دیدی گفتم خودشان لازم بدانند میایند ای رفیق
گفت
حیرانم
ای رفیق
صبح
پیرزنی نالان به در مغازه آمد
گفتم خب رفیق
هیچ نخریده بود
زنبیلش گریان بود
گفتم مادر ناله کم کن
ززنبیلش گذاشتم
روزی اش
خدا ناظر بود
راه روزی اش اینجا بود
ز شیطان گفتم نه او واقعا محتاج ست
به او نگاه نکردم سر به زیر انداخته بودم
شاید خجالت بکشد
مولایمان همین گونه بنده نوازی میکرد
آقایی به در مغازه ام آمد
سکوت کردو گفت
زاینجا به بعد را فقط به ساعت نگاه کن
زمان در حال گذرست
//منتظر//
من از اسارت می آیم
غریب از دل دشمن می آیم
من از شکنجه گاه از بوی خون می آیم
من از تکریت از ابوغریب می آیم
من از میان لاله ها می آیم
شهید زنده ام گرچه دیر آمده ام
ولی زفراق لاله ها سخت روییده ام
من از مردان آهنین واقعی سخن می گویم
من از روح بلند و صبر می گویم
من از دعاهای گوشه ی سلول می گویم
من از یواشکی ذکر زیر لب می گویم
من از صبر می گویم
من از عشق می گویم
من از آزادی یک اسیر می گویم
//حسام الدین شفیعیان//منتظر//
قلب من از نور میگذرد
ساکنم و زائرم چون در این شهر همه ساکنند
همه زائر آقائیم
همه خدمتگزار هم هستیم
چو به این شهر آمدی
میشوی همشهری چون همه در برابر
آقا
یکسانیم
پس در شناسنامه ام ذکر کن
که من پسر ایرانم که در هشت ساکنم
//منتظر//
پا برهنه کوبید دل
دل ز زمین کوبید دل
راه دور نزدیک شد
چون که آقا طلبید. این دل
//حسام الدین شفیعیان//منتظر//