این دست نوشته را پدرم برای من در روز تولدم نوشته/روحش شاد/
و الله خیر الحافظین
خداوند متعال ساعت دو و نیم بامداد روز دوشنبه 8/11/1363هزار و سیصد و شصت و سه هجری شمسی مقارن سالروز ولادت حضرت زینب کبری سلام الله علیها سومین فرزند را به ما عنایت فرمود.خدایش در کنف حمایت و عنایت خود حفظ کند.آمین رب العالمین
چو روزهشتم بهمن رسیده
میان نیم شب..وقت سپیده
حسام الدین بیامد نور دیده
متن به متن سلام
شعر به شعر سلام
کوچه به کوچه سلام
شهر به شهر سلام
آدم به آدم سلام
سلام به سلام عشق
عشق به عشق سلام
عاشق به عاشق سلام
رفتن به رفتن سلام
و سلام سلام به سلام
حسام الدین شفیعیان/منتظر//
به من بیاموز راه رفتن را
من خواهم آموخت زندگی را
به من بیاموز عشق را
من عاشق خواهم شد
به من بیاموز معرفت را
من محبت خواهم کرد
به من بیاموزآموختن را
من خواهم اموخت آن را
حسام الدین شفیعیان/منتظر/
چشمها را باید دید
زیر اشک باید رفت
تا اوج احساس باید پرواز کرد
زیر خط خنده آواز باید سرداد
با کوچ پرنده ها باید عاشق شد
با اواز باید راه رفت
با راه باید همراه شد
و با زندگی باید را نباید را و همه را
باید زندگی کرد در زندگی در این زندگی
زندگی باید کرد
//حسام الدین شفیعیان/منتظر/
تو از کوچه باغ زندگی پر کشیدی
صدای برگ ها را شنیدم
درختان با بادهها عشق را رقم زدند
صدای لرزش چشمانت و عقربه های ساعت
من را فراخواندی برای لحظه ای و خداحافظ
دیگر نیستی تا یاری ام کنی
خسته ام خسته ام به اندازه ی قطاری که
هیچکس خستگی اش را بجز مرد بیدار
و ستاره ها نمی داند
خسته ام به وسعت طولانی ترین شعر مردی که
صدایش نم خیس... برگ ها را جارو میکند
تو در کدام سیاره ای آدرست را دیگر نگو
بگذار
تنها باشی
تنهای تنها
هیچکس خستگیت را
درک نمیکند
تو در سیاره ای هستی که
آدرسش را نمی دانی
و عاشق محبت
حسام الدین شفیعیان//منتظر//درختی گر بداند ریشه اش را
زدومحکم بگیرد دامنش را
زاین ریشه اساس درد را
اساسی از اثاث این رنج را
که تو گر کاملی زین امتحان ها
بدان رد گشته ای از امتحان ها
بود راز اساس این کشکول ها
تعادل رمز قبول آزمون ها
//حسام الدین شفیعیان//منتظر//
داستان شماره 1
قطار شماره 123
قطار به آرامی شروع به حرکت می کند ..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123...
رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی.چندبچه.گربه ای که می لنگد...بچه ها برای مسافران
زبان درازی می کنند.کوپه32-پسری جوان شصتش را به آنها نشان می دهد.کوپه32-پیرمردی در حال حل کردن
جدول روزنامه تاریخ گذشته ای است که همان پسر به او داده.گربه ای که می لنگید اسیر دست بچه ها شد وبه
بدترین وضع ممکن با حداقل امکانات کشته شد.در واگن 10انتهای سالن تو دستشویی پسر بچه ای گیر کرده است.کوپه32
-مادر در حال پوست کردن نارنگی و دادن سیب به پسربزرگش و پدرش است .با راهنمایی فروشنده کیک و کلوچه و ساندیس
کوپه 28 پسر بچه از داخل دستشویی نجات پیدا می کند .پسر عصبانی ..راننده قطار عصبانی .قطار .قطار.قطار می ایستد...
بعضی ها سرشان را از پنجره بیرون آوردن ..و خیلی ها با همهمه خود همان کار را کمی بی حوصله تر انجام می دهند.
پیرمرد کوپه 32انگار نه انگار که ممکن اتفاقی افتاده باشد در حال حل کردن جدول و خوردن نارنگیست .چادر مشکی
قرمز .موهای مشکی سفید.کنسرو له شده ی ماهی.چشمان وحشت زده و دمی که کنده شده و گوشه ی ریلی افتاده است.
قطار ایستاده پیرزن روی ریل افتاده.پسر بچه در دستشویی گیر افتاده بود..عصبانی بود صدایش به جایی نمی رسید
فقط گوش می داد به حرف فروشنده..فروشنده صدایش را نمی شنید .پیرزنی عکسش در گوشه ای از خانه به دیوار زده شده است.
کدام خانه -همان خانه ای که روبه روی نرده های آبی جنب بقالی کوچکی سالیان سالست که هست و قطار هایی که از آنجا رد
می شدند و رد می شوند و رد خواهند شد ..بقالی کوچک زاده.راننده قطار با افسر انتظامی گشت داخلی موضوع را گزارش می دهند
عده ای جمع شده اند پیرزن را شناسایی می کنند.حسن پیراهنش را می تکاند موگربه به داخل چاه دستشویی می رود غذا آبگوشت
دارند.قطار حرکت می کند در کوپه 32بسته است .آمبولانس از قطار و قطار از آمبولانس دور می شوند .ساعت 3 حسن در پشت
آشپزخانه را باز می کند و روی صندلی پشت میز آهنی می نشیند بقالی کوچک زاده باز است.قطار به ایستگاه می رسد و بعد از
کمی توقف دوباره حرکت می کند.فروشنده کوپه 28کتابی بدست دارد و صفحه هفتاد و پنج آن را می خواند ..((من احمقم!))من
به معنی لغاتی که ادا می کردم متوجه نبودم فقط از ارتعاش صدای خودم در هوا تفریح می کردم .شاید برای رفع تنهایی با سایه
خودم حرف می زدم .هفتاد و شش صفحه را چند سفر است که از نو می خواند و خیلی سفرها باید تا بخواند و تمامش کند.
یک روستا با فاصله از ایستگاه از همان شهر توابع نام همان تابلو ..پسر و دختر جوانی و عده ای که آنها را دوره کرده و با
کف زدن و تنبکو فلوت خوشحالی می کنند .عده ای از همان شهر و عده ای از همان روستا دور هم جمع شده اند .پسر
جوانی کنار تابلو ایستاده است و به کارت سفیدی نگاه می کند که با خطوط سیاه اسم دونفر را روی خودش یدک می کشد
فکر زندگی رفتن و مردن و قطاری که به سرعت از تمام زندگی ای که در جریان است رد می شود.قطار می رودو
می رودو می رود؟تا به آخرین ایستگاهش برسد .ایستگاه آخر واگن های آبی با یک خط سبز به شماره 123و قطاری که
بزودی به سرجای اولش باز خواهد گشت.
قطار شماره 123-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1388