در شبی که آسمان برف را به زمین هدیه میکرد
مردی خسته از سرگذشت نالان بود
در کنار خیابان در خواب بود
صدای پا می آمد
امیدش رفته بود به رحمت خدا
خدا در خوابش دیده بود
هشتمین اختر تابناکش مامور گشت
ماموری زخدمت خلق
مرد خسته گریان بود
و به سمت نور حیران بود
گفت من کیم که شما یادم کنید
نور چرخید به سمت گنبد
گفت تو زائری
هر کجا که باشی
اتصال دلت با
خداست
پس تو تنها
نیستی
در هر کجا که باشی
خدا را صدا بزن
خدا میفرستد برایت یاوری
حال هم تو در این گوشه ای
ولی خدا که با توست
اشک روان گشت و به خود گفت
هر کار که کردم
بد
بود
در این زندگی
ولی
زکودک یتیمی کمک کردم
در این زندگی
//منتظر//
باز صدا می آید ای رفیق
صدای پای یار می آید ای رفیق
دیدی گفتم خودشان لازم بدانند میایند ای رفیق
گفت
حیرانم
ای رفیق
صبح
پیرزنی نالان به در مغازه آمد
گفتم خب رفیق
هیچ نخریده بود
زنبیلش گریان بود
گفتم مادر ناله کم کن
ززنبیلش گذاشتم
روزی اش
خدا ناظر بود
راه روزی اش اینجا بود
ز شیطان گفتم نه او واقعا محتاج ست
به او نگاه نکردم سر به زیر انداخته بودم
شاید خجالت بکشد
مولایمان همین گونه بنده نوازی میکرد
آقایی به در مغازه ام آمد
سکوت کردو گفت
زاینجا به بعد را فقط به ساعت نگاه کن
زمان در حال گذرست
//منتظر//
من از اسارت می آیم
غریب از دل دشمن می آیم
من از شکنجه گاه از بوی خون می آیم
من از تکریت از ابوغریب می آیم
من از میان لاله ها می آیم
شهید زنده ام گرچه دیر آمده ام
ولی زفراق لاله ها سخت روییده ام
من از مردان آهنین واقعی سخن می گویم
من از روح بلند و صبر می گویم
من از دعاهای گوشه ی سلول می گویم
من از یواشکی ذکر زیر لب می گویم
من از صبر می گویم
من از عشق می گویم
من از آزادی یک اسیر می گویم
//حسام الدین شفیعیان//منتظر//
قلب من از نور میگذرد
ساکنم و زائرم چون در این شهر همه ساکنند
همه زائر آقائیم
همه خدمتگزار هم هستیم
چو به این شهر آمدی
میشوی همشهری چون همه در برابر
آقا
یکسانیم
پس در شناسنامه ام ذکر کن
که من پسر ایرانم که در هشت ساکنم
//منتظر//